شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

10 روز با بهداد ...

شکوفه ی بهار نارنجم  ... بهداد جونم شب شنبه : پر از گریه ام ... بعد از اینکه آخرین پست رو برات گذاشتم رفتم تا بخوابم ... ولی گریم میومد و نزدیک یه ساعتی گریه کردم ... دستم رو روی دلم میکشیدم و باهات حرف میزدم ... تو هم اروم بودی ... بابایی کنارم بود ... میدونم که بیدار بود ولی نمیخواست حرفی بزنه ... میدونم که اونم بغض داشت ... البته از خوشحالی ...   صبح شنبه : ساعت 5:30 بیدار شدیم ... من و بابایی ... مامان بزرگ هم بیدار شد و مشغول آماده کردن صبحانه برای خودشون ... منم هنوز چشمام پر از اشک بودن ... و دلم میخواست گریه کنم ... تا آماده شدن صبحانه با بابایی تو اتاق نشستیم و حرف زدیم ... بابایی باز هم تمام سعیش رو کرد تا ...
29 فروردين 1391

این منم ... شکوفه ی بهار نارنج !!!!!!!!!! بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم خوش اومدی ...  آقا بهداد روز 19/1/91 ساعت 12:20 ظهر ... بیمارستان الغدیر تهران بدنیا اومد وزنش 3550 گرم و دور سرش 37 سانتیمتر بود ... ٢ تا عکس اول مربوط به روز تولد آقا بهداد و 2 تا عکس بعدی برای امروزه که گل پسرم رفت برای آز غربالگری و ک پاش رو اووف کردن !!!!!!!!!! دوستای گلم ... من و بهداد جونی حالمون خوبه ... فقط به دلیل مشغله زیاد نتونستم هر روز آپ کنم !!!!!!!!!!!! ...
22 فروردين 1391

بالاخره انتظارم به سر اومد ....

شکوفه ی بهار نارنج فقط چند ساعت مونده .... کمتر از 12 ساعت !!!!!!!!! تا بغل کردنت ... تا لمس کردنت ... نمیدونم چی باید بگم ... توی سرم هزار چیز میگذره ولی هیچ چیز به زبونم نمیاد ... جز شکر خدا ... خدارو برای تک تک لحظه های قشنگی که بهم هدیه داد شکرگذارم ... برای اینکه اجازه داد تا بهترین حس دنیا رو تجربه کنم ازش ممنونم ... برای اینکه توی بدترین لحظه های زندگیم بهترین هدیه رو بهم داد ازش ممنونم ...   عزیز دلم ... داری برای مامان دلبری میکنی ... نمیدونم بعدها چقدر دلم برای این لحظه تک میشه ... ولی الان دارم از بودنش لذت میبرم .... خدا جونم برامون بهترین ها رو رقم بزن ... --------------------------------...
19 فروردين 1391

فقط 1 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ١ روز مونده ... فقط ١ روز تا بغل کردنت خدایا شکرت باید بگم که اصلا" باورم نمیشه !!!!!!!!!!!!! صبح که بیدار شدم وسایلمون رو چک کردم ... بعدشم یه کم به سر و وضع خونه رسیدم و یه دوش گرفتم ... بابایی هم توی همه ی لحظه ها کنارم بود ... عصری مامان بزرگ یه سر اومد پیشمون و رفت ... ما هم قرار شد غروب بریم خونش ... ساعت 7 آماده شدیم ... بابایی من رو از زیر قران رد کرد و رفتیم ... توی راه هم همش چشمم به آسمون بود و با خدا حرف میزدم ... دلم گرفته بود ... استرس هم داشتم ... و یه عالمه حسه دیگه که نمیدونم اسمشون چی بود ولی بود !!!!! خاله 3 خونه مامان بزرگ بود ...
18 فروردين 1391

فقط 2 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٢ روز مونده ... فقط ٢ روز تا بغل کردنت خدایا شکرت فکر اینکه 2 روز فقط 2 روزه دیگه مهمون دله مامانی هستی خیلی هیجان داره !!!!!!!!!! امروز خیلی خسته شدیم .. همش مشغول بودیم ... بابایی که رفت اداره ما خوابیدیم ... بعدش بیدار شدیم و رفتیم آرایشگاه تا خودمون رو خوشگل موشگل کنیم ... بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگ تا از اونجا بریم دکتر... امیر هم اونجا بود و کلی درباره تو از من سوال پرسید !! ... تا عصری اونجا بودیم و بعدشم رفتیم پیش خانوم دکتر تا ویزیت آخر رو انجام بدیم ... وزنم 85 .. فشارم 14 روی 10 ... سونو هم شدیم که خانوم دکتر گفت نینیمون کاملا" رسیده !!! بعد...
17 فروردين 1391

فقط 3 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٣ روز مونده ... فقط ٣  روز تا بغل کردنت خدایا شکرت دیشب خاله اینا اومدن و تا آخر وقت به گپ زدن گذشت ... عمو جون هم تشریف نیآوردند !! خاله کلی دلداریم داد و دلم رو آروم کرد ... صبح که بیدار شدم برا نماز دیگه خوابم نبرد .... هر چند قبلش هم بیدار بودم ... همش فکر و خیال میومد تو سرم ... البته یه کم ترس هم بود ... آخه من تا حالا توی بیمارستان بستری نبودم !! و این یه کم منو نگران میکنه ... البته کاری از دستم بر نمیاد و فقط باید توکلم به خدا باشه که برام راحت بگذره ...   بابایی صبح گفت که برای چند روز اول میریم خونه مامان بزرگ ... ولی&...
16 فروردين 1391

فقط 4 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٤ روز مونده ... فقط ٤  روز تا بغل کردنت خدایا شکرت صبح بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 11:45  دقیقه خواب بودم ... البته تو این چند ساعت بابایی 2بار زنگ زد و یکبار هم مسیج داد که برم خونه مامان بزرگ ... ولی من گفتم نه ... با صدای زنگ در بیدار شدم ... خاله 3 بود ... میخواست بره دنبال دخترش مدرسه و تو راه اومده بود به من سر بزنه ... یه کم نشست و ساعت 12:10 رفت ... منم صبحونه خوردم و دوباره رفتم زیر پتو ... امروز اصلا" حوصله ندارم ... دلم گرفتست ... فکرم مشغوله ... اینکه برنامه ای برای بعد از زایمانم ندارم اعصابم رو خرد میکنه .... اینکه نمیدونم خونه ی خودم می...
15 فروردين 1391

فقط 5 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٥ روز مونده ... فقط ٥ روز تا بغل کردنت خدایا شکرت دیشب ساعت 12 ... داشتیم آماده میشدیم برای لالا ... گوشی بابایی زنگ خورد ...عموجونت پشت خط بود و گفت که داره میاد خونمون ... !! برق از چشمانمون پرید !! مشغول جمع و جور کردن رختخوابا شدیم ...چایی دم کردیم ... میوه آماده کردیم و منتظر موندیم تا عمو بیاد ... عمو ساعت 1 اومد ... چایی شیرینی که نخورد فقط یه میوه خورد و بعدشم خوابید ... منم مجبور شدم تنهایی تو اتاق بخوابم ... صبح هم ساعت 7 عمو رفت سرکار ... بعد از رفتن عمو من و بابایی دوباره خوابیدیم ... بعد از صبحونه  بابایی بخاریمون رو جمع کرد و همراه میز و صند...
14 فروردين 1391

فقط 6 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٦ روز مونده ... فقط  ٦ روز تا بغل کردنت خدایا شکرت امروز سیزده بدره و بالاخره میتونیم سبزه ی عیدمون رو بندازیم دور !!! اون چند روزی که من سرماخورده بودم و خونه مامان بزرگ بودم بابایی به سبزه جون آب نداده بود و طفلک خشک شده بود !!!!!!! ولی من دلم نمیومد بندازمش دور ... حالا امروز وقتشه !! البته از مراسم سیزده بدر همین یکی رو ما اجرا میکنیم !!! مامانی از صبح در حال پروو لباس بوده ... هرچی توی لباسام میگردم یه لباس مناسب برای دید و بازدیدهای بعد از تولدت پیدا نمیکنم ... فکر کنم چاق شدم !!!! بابایی هم اولش داشت فیلم نگاه میکرد اما بعد که فیلم تموم شد یهو رفت ...
13 فروردين 1391

فقط 7 روز مونده !!

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم ٧  روز مونده ... فقط ٧ روز تا بغل کردنت خدایا شکرت صبح بعد از خوردن صبحانه بابایی پیشنهاد داد تا بریم خونه مامان بزرگ !!! فکر کنم بارونه دیشب تاثیر مثبتی روش داشته !!! شال و کلاه کردیم و رفتیم ... دایی 1 هم اونجا بودن ... یه کم نشستیم بعدش بابایی و دایی جون رفتن سراغ تفنگ بازی !!!!!!! حسابی سرگرم بودن ... همش هم دایی برنده میشد !! خوب چند سالیه که تمرین داره ... تا ساعت 2 مشغول بازی بودن و منم یه صندلی گذاشته بودم و نگاشون میکردم ... ناهار خوردیم ... بعدش خاله 3 اومد ... یه کم گپ زدیم و خاله هی ذوق میکرد که داره به لحظه ی چلوندن تو نزدیک میشه !!!!!...
12 فروردين 1391