10 روز با بهداد ...
شکوفه ی بهار نارنجم ... بهداد جونم شب شنبه : پر از گریه ام ... بعد از اینکه آخرین پست رو برات گذاشتم رفتم تا بخوابم ... ولی گریم میومد و نزدیک یه ساعتی گریه کردم ... دستم رو روی دلم میکشیدم و باهات حرف میزدم ... تو هم اروم بودی ... بابایی کنارم بود ... میدونم که بیدار بود ولی نمیخواست حرفی بزنه ... میدونم که اونم بغض داشت ... البته از خوشحالی ... صبح شنبه : ساعت 5:30 بیدار شدیم ... من و بابایی ... مامان بزرگ هم بیدار شد و مشغول آماده کردن صبحانه برای خودشون ... منم هنوز چشمام پر از اشک بودن ... و دلم میخواست گریه کنم ... تا آماده شدن صبحانه با بابایی تو اتاق نشستیم و حرف زدیم ... بابایی باز هم تمام سعیش رو کرد تا ...
نویسنده :
نانا
23:59